بازدید : مرتبه
تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392
سیب قندک
«اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟ اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترسِ گمشدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علیاکبر کسمایی، مترجم و نویسندهای که قدیمیترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گمکرده است.
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
برچسب ها : ,
ارسال توسط لطف الرحمن{بارکزی}
آخرین مطالب